انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

من و فوق لیسانس

از روزی که نامه گرفتم برای اینکه دو تا از کلاسای دانشکده رو بهم بدن، یا از قبل ترش که دو تا طاقه پارچه خریدم برای نصب روی دیوارا، یا از جمع کردن نزدیک به 40 نفر آدم دو ر هم برای شرکت توی کار.. از اون روزی ک رفتم بالای نردبونو پارچه ها رو وصل کردم تا روزی که دکتر شخصا اومد کمکم کرد و برام ترمیمشون کرد... از موکت خریدنا و سه طبقه بالا بردنشون و از امدادای غیبی که درست زمانی رسیدن که انتظارشونو نداشتم گذشت تا امشب ک داده ها رو بعد از دو ماه کار فرستادم برای دکتر تا آنالیزشون کنه تا ببینیم در نهایت این ایده ای که به ذهن من رسید چقدر میتونه موثر باشه... آیا معنی دار میشه یا نه... امید دارم که به جاهای بزرگی برسم...امید چیز خوبیه..

بلاگفا گور به گور شد-

از زمان بچگی یادگارهای زیادی با ادم میمونه

مثل تعصب

افکار تکرار شونده

بایدها و نبایدها

که جا میفتن

بعد همینطور که زندگی جلو میره میفهمی مثه تار عنکبوتیه که دست و پات الوده شده..نمیذره قدم از قدم برداری. گاهی پر رنگ میشن..گاهی هم یادت میره ی همچین مشکلی هم داری!

تازگیا فهمیدم تو این مورد با دکتر اشتراک دارم. هر چند دو  تا چیز متفاوتند.

***

اگر خیلی جاها کوتاه اومده بودم تا حالا خیلی چیزا تو زندگیم داشتم که بهشون راضی نبودم. الان فقط چیزایی دارم که بهشون افتخار می کنم... این خلاصه ی زندگی ی ادم ایده الیسته.

***

به خیلی چیزا راضی نشدم. برای همین خیلی جاها احساس کردم زندگیم خالیه. دنیا هم خودش چند جاییشو جا خالی گذاشت برام.

****

امروز دو تا از کاور ها رو بردم دانشگاه. بعد کلاسم رفتم دنبال دکتر و با هم رفتیم جایی که قراره کار پایان نامه ام توش باشه. دکتر میگفت باید ب امریکا فکر کنی ... نمیدونست چه افکار شومی در سر داشتم. مثلا زدن قید درس خوندن.

***

قبلنا ک دلم کوچیکتر بود و زودتر می گرفت مثه روزایی ک با خستگی دانشگاه و باشگاه و اموزشگاه میومدم خونه سر سجاده سرمو میذاشتم ب سجده و تا جا داشت گریه می کردم .بعضی شبا هم  همونجا خوابم می برد. الان دلم ی دل سیر گریه میخواد اما بغضم وا نمیشه. ی کوه خستگی دارم اما هر چی میخوابم از تنم وا نمیشه. فکر کارای پایان نامه از ذهنم خارج نمیشه...

***

 ویژه ی سه شنبه ی هفته ی پیش، خبر پذیرفته شدن مقاله ام به عنوان پوستر در ی همایش بود.

On my way home

ی کم که نه،،خیلی سخته ..ک بخوام همه ی خونه زندگی رو از تو ی دو تا وبلاگ دیگه جمع کنم.. اسم اینجا رو عوض کنم.. در اون وبلاگ رو ببندم... بیام اینجا رو گرمش کنم. اینجا دیگه اسمش عوض میشه.. دیگه خسته ی دنیا میره قاطیه ادرسای ازاد.. و الکساندرا اینجا مینویسه.

توی قسمت عوض کردن ادرس ک میرم اخطار میده که اگه عوض بشه رتبش میاد پایین... و لینکی ک توی وبلاگای دیگه دارم میشه ی لینکی ک به هیچ کجا آباد میره. البته لینکی که داره به لینک سابق تبدیل می شه فقط توی وبلاگ پندار باقی مونده.


اما من تغییر رو دوست دارم . و صد البته اینجا اولین وبلاگی بود ک ساختم و این خودش مزیت بزرگیه ک میخوام برگردم خونه ی اولم. بلاگفا هم ک همیشه خدا قاطی داره . اینجا هم پره امکانات. بنابراین من دارم برمیگردم ملت:))